سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند


ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند

جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین


که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون میکده آی


که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند

کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت


که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست


که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید


که پاسبان در این بلند بارگهند

تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش


که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند